پرخوری، حجاب تیز فهمی است [امام علی علیه السلام]

جهت اطلاع از تنظیمات و ویــــرایش این قالب اینجا را کلیک کنید.

.:: کلیک کنید ::.
جان مادرتان مرا نجات دهید!!!
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/29:: 11:19 صبح
افسران - طنز جبهه

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»



کلمات کلیدی :

افسران - رزمنده ها....

سر کلاس نشسته بود...

استاد می گفت...

تمام عضلات بدن از مغز ما فرمان می گیرد...

اگر ارتباط مغز با دیگر اعضا قطع شود...
دیگر بدن هیچ حرکتی نخواهد داشت...
زد زیر گریه و گفت...
پس چرا بابای من وقتی سرش رفت...!
تا یک دقیقه الله اکبر گفت...!
اشک توی چشم استاد جمع شد...
گفت...
جبهه و رزمنده های ما...
همه معادله های اهل علم رو به هم زدند...!!!



کلمات کلیدی :

پادشاهی در یک شب زمستانی در کاخ به یکی از نگهبانان برخورد کرد و گفت: سردت نیست؟! سرباز گفت: عادت دارم و تحمل می کنم.
شاه گفت: می گویم برایت لباس گرم بیاورند و رفت. وقتی به جای گرم و نرمی رسید فراموش کرد که چه قولی به سرباز داده بود.
صبح جنازه نگهبان را پیدا کردند در حالی که روی دیوار نوشته بود " من به سرما عادت داشتم، وعده لباس گرمت مرا از پای در آورد".
وعده ها اگر فراموش شوند قدرت تخریبشان شاید از بمب اتم هم بیشتر باشد. ملت ایران الان چشم انتظار عمل به وعده هایی هستند که در زمان انتخابات داده شد. وعده کلید حل مشکلات، وعده اعتدال، وعده رسیدگی به معیشت مردم، وعده پرهیز از کار جناحی و سیاسی بازی ( که مردم ایران از آن خسته هستند ) و وعده ادب و اخلاق، وعده تدبیر، و ....
رئیس جمهور باید حواسش را خیلی جمع کند که روحیه امید مردم که یکی از جلوه های آن حضور در پای صندوق های رای بود، خدای ناکرده به یاس و نا امیدی تبدیل نشود.
سونامی بزرگی که که الان ملت ایران را تهدید می کند سونامی یاس سیاسی است که امیدوارم با درایت مسئولین به وقوع نپیوندد.



کلمات کلیدی :

افسران - پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید:

کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.

بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم

آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون پرسید:

چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید



کلمات کلیدی :

غیرت و دیگر هیچ
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/28:: 6:37 عصر

افسران - غیرت و دیگر هیچ...



کلمات کلیدی :

افسران - کشت و کشتار منافقان سوریه ...



کلمات کلیدی :

مواظب منافقین باشیم
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/28:: 6:6 عصر

افسران - ز چهره های منافق نقاب بردارید



کلمات کلیدی :

و حکایت قریبی است.
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/28:: 5:51 عصر

بسمه تعالی

سلام،

همه میگویند حکایت غریبی است اما من میگوییم حکایت قریبی است ، چون که همه این داستان ها را میدانیم اما در عین حالی که به ما نزدیک است ما نسبت به آن بیگانه ایم.

قصه ای که با خون نوشته شده و با اثارت تثبیت شده و با معلولیت ها ماندگار،همان قصه ای که مادران برای کودکان خود در خاموشی وضعیت قرمز تعریف میکردند ، کودکانی که امروز نسلی را ساخته اند که تمام آن شبهای قرمز و تابوت های سه رنگ را بیاد دارند ولی گاه برای زندگی بهتر تمام آنها را در بایگانی خاطراتشان محبوس میکنند و زمانی از بایگانی خارج میکنند که میخواهند بدبختی هایشان را بیان کنند.

آیا این انصاف است که آن زمان را بدبختی بدانیم!

بگذارید بگویم چه زمانی بدبخت بودیم،آن زمان بدبخت بودیم که سفره هایمان پر بود ، بنزین ارزان بود ، دلار ارزان بود ، همه چیز آزاد بود ، همه از زندگی راضی بودند و همین رضایت نمیگذاشت که ببینند بدبختی خانواده آن افسران پلیسی که سر چهارراه توسط اتباع خارجی کشته میشدند،همین زندگی خوب بود که نمیگذاشت ببینند آن جوان روستایی را که میخواست درس بخواند اما نمیتوانست پدر پیرش را رها کند ، همین راضی بودن ها بود که  چشم ما را بر مجازات کشتن سگ خارجی ها بست ، همین آسودگی ها بود که ما نفهمیدیم که به ما رفاه را هدیه می دهند تا بتوانند بر گرده ی ما سوار شوند و بتازند و آن زمان که از پا افتادیم همچون چهارپایی که در حال جان دادن است ما را رها کنند و به گرگ ها واگذرمان کنند.ما آن زمان بدبخت بودیم.

اما عده ای چشم هایشان را باز کردند و از خواب بیدار شدند و دیگران را هم بیدار کردند ، خونها دادند و انقلاب کردند ، هنوز نفسی چاق نکرده بودند که ارتشی تا ناخن مسلح با خود شعله های جنگ را آورد ،8 سال جنگ ، 8 سال فقر ،8سال ترس و دلهره ،8سال مظلومیت و بالاخره دوباره عده ای فیلشان یاد هندوستان کرد و برای خوابیدن 598 را به بیداران تحمیل کردند و باز خوابی سنگین و گران به مردم هدیه دادند.

بعد از جنگ مردم خوابیدند ، نه نخوابیدند!خود را به فراموشی زدند!خود را به فراموشی زدند تا دوباره راحت زندگی کنند.

برای زندگی راحت خودمان همت را فراموش کردیم ، کاوه را فراموش کردیم ، سه راهی که جنازه شهدا روی هم انباشته شده بود را فراموش کردیم ، یادمان رفت که شهدا ما را می بینند.


خودمان سمی را به کالبدمان وارد کردیم که خودمان را بکشیم.

و این است حکایت قریب زندگی امروز ما.همه چیز را میدانیم و خود را به نداستن زده ایم.



کلمات کلیدی :

آمده ام جانم را بفروشم
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/28:: 5:8 عصر

افسران - خریدار جانم تو باش نه کس دیگر



کلمات کلیدی :

مشکی
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/28:: 8:29 صبح

افسران - واقعیت .........



کلمات کلیدی :

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >