امیر مؤمنان می فرمود : ای جویای دانش! دانشمند سه نشانه دارد : دانش وبردباری و سکوت . [امام صادق علیه السلام]

جهت اطلاع از تنظیمات و ویــــرایش این قالب اینجا را کلیک کنید.

.:: کلیک کنید ::.
موسیقی
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 8:49 عصر

افسران - ملاک تمیز موسیقی حلال از حرام چیست ؟



کلمات کلیدی :

جواب دندان شکن
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 8:47 عصر

افسران - جواب دندان شکن



کلمات کلیدی :

چادری که ماله ماست
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 7:7 عصر

افسران - نظر شما چی میتونه باشه ؟؟؟؟؟



کلمات کلیدی :

استخدام با چاشنی!!!!
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 7:3 عصر

باعرض سلام خدمت همگی دراین پست قصد دارم اگهی استخدام که

در مجلات و روزنامه ها درمورد شرایط استخدام خانوم ها ست رو نقدکنم
1-دختر خانوم حتما باید مجرد باشد!!!من به دیده مثبت می نگرم !!!

این کار باعث افزایش امار ازدواج میشه!!!

2-دارای روابط عمومی بالا باشد!!!مگه روابط عمومی بالا بدهست؟

بر منکرش لعنت!!! اما روابط عمومی بالا دراین جا معنی خاص خودشو داره!!!

به نوعی همون اصطلاح مخ زدن!!! رو دراین جا تزیینش کردن !!

3-قدرت بیان بالا داشته باشه!!! این قدرت بیان هم معنی خاص خودش رو داره

به معنی عشوه امدن هست برا جذب مشتری بخصوص اگر مشتری اقا باشد

4-اراستگی ظاهری داشته باشد!!! اراستگی ظاهری = ارایش غلیظ

پوشیدن لباسهایی که ادمهای متمدن!!! می پوشند و...

که این هم صرفا جهت جذب هست!!!

ودراخر یک پیشنهاد :افرادی که همچین اگهی های استخدامی

رو میفرستند اول ناموس خودشون رو بفرستند سراغ

همچین کارهایی با چنین شرایطی اگه خوب بود مخلفات دیگه ای هم!!

برا استخدام خانوما اضافه کنند



کلمات کلیدی :

چادری که مقدس است
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 6:56 عصر

افسران - چادری که مقدس است...



کلمات کلیدی :

افسران - اینم یه جور امر به معروف ونهی از منکر..



کلمات کلیدی :

سلامتی...
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 6:43 عصر

همیشه وقتی از حجاب وحیا حرف میزنیم از خانم ها میگیم ...از چادری ها میگیم....

اما امروزمیخوام بگم...

سلامتی هر پسری که ریش داره وبهش میگن پاچه بزی خم به ابرو نمیاره...

سلامتی اونیکه پاتوقش مزار شهداس نه باشگاه کامبیز بدنساز...

سلامتی کسی که جای پرورش اندام وتزریق بازو پرورش ایمان میکنه وخودسازی...

سلامتی پسری که سرش و خم میکنه تا سنگ فرش خیابونا ،نه رودروی ناموس مردم....

سلامتی هرچی پسره که بلوز آستین بلند میپوشه و شلوار کتان نه لباس های تنگ وشلوار جاستین...

سلامتی اونی که نه مدونا میشناسه نه شکیرا والیزابت تیلور ...دختر رویاهاشم سلنا گومز نیست...

سلامتی اون مردی که وقتی تو تاکسی میبینه دوتا خانم نشسته نمی ره وسطشون بشینه...

سلامتی اون پسری که بلده مکبر باشه و نماز اول وقتش حجته...

سلامتی اون پسری که تظاهرات وراهپیمایی رفتنش عین نماز اول وقت میمونه براش........

سلامتی اون پسری که جای نود شب زود میخوابه تا صبح نمازش قضا نره...

سلامتی هرکی که پیشش،روبروش ،کنار دستش تو کلاس با امنیت میشینی وانگارنه انگار کنارش دختر نشسته...

سلامتی اون پسری که بعد امتحان نمیره پیش همکلاسی های مونث وبگو بخند رابندازه به بهانه ی امتحان...

سلامتی اون پسری که حاضره دخترا بهش بگن مریض واون وانده...

سلامتی آقا پسری که وقتی تو ماشینش صدای ضبطش وبلند میکنه ..نوای کربلا کربلا میاد..

سلامتی اون آقا یی که ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو خم میکنه وآستیناش بالا واب

میچکه....جوراباشم از جیباش آویزونه...مهم نیست دخترای جفنگ دانشگاه مسخرش کنن مهم زود

رسیدن به حسینیه اس...

سلامتی اون ی که تو تابستون میره اردوی جهادی نه صفا سیتی با دوست دختراش....توشمال

سلامتی اون پسری که عکس فرماندهین دفاع مقدس میزنه رو پیرهنش....ازه مه باحال تر عکس

حضرت آقا رو....

سلامتی هرچی پسر مذهبی...

سلامتی هرچی بچه حزب اللهی....

سلامتی همشون صلوات....



کلمات کلیدی :

شرط عشق جنون است...
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 6:42 عصر

مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟

کیان: راه گم کردم ابو اسحاق

مختار: راه‌بلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه‌؟

کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،
وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.

مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم‌، مجنون نبودیم.



کلمات کلیدی :

دخترم با زیر شلواری نگرد!
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/29:: 5:47 عصر

 

خانواده ای تصور کنید با پدری معتقد به حجاب وحیا
و دختری با آرزوهای دور و دراز که میخواد با مد روز حرکت کنه
داستان از این قراره
شب با پچ پچ های مامان و بابا که در مورد من حرف می زدند از خواب بیدار شدم
گوشامو تیز کردم
بابایی می گفت خیلی نگران مهسا هستم یکی دوتا از دوستاش (منظور لیلا و میترا بودن) به فرهنگ خونواده ما نمی خورن
مهسا هم که میخواد از قافله عقب نمونه

با دوستاش همرنگ شده

عصری در خیابون با دوستاش دیدم
این چه وضعیه که برای خودش درست کرده ؛ شلوار جین و مانتو تنگ می پوشه ؛ آستیناشم زده بالا ؛انگار میخواد با یکی دعوا کنه
تو که مادرشی یه چیزی بگو
رعایت حال ما رو هم نمی کنه ؛ وقتی هم بهش تذکر میدم ؛ میگه من با این لباسا حال میکنم و با اینا راحتم و سرشو میندازه پایین و میره
مامانم میگفت
خب بچه است ؛ ازدواج میکنه درست میشه و از اینجور حرفا
بابام مدیر دبیرستان ابن سینا بوده و حالا بازنشست شده و در یکی از صندوق های قرض الحسنه ؛بصورت افتخاری کار میکنه
یادمه از وقتی خودمو شناختم
از نابودی زندگی دخترانی تعریف میکرد که با بعضی دانش آموزان ؛ طرح دوستی ریخته بودند
او میخواست با این داستانا منو در مقابل پسرای خیابونی ؛ واکسینه کنه
فصل امتحانات نزدیک شده بود
قرار شد دوستم سوسن ؛ که مورد تایید بابا بود
چند ساعتی برای رفع اشکال و مرور درسها بیاد خونمون
یه ساعتی نگذشته بود که بابایی در اتاق رو زد
مهسا دخترم
چایی و کیک آوردم بیام تووو
سوسن خودشو جمع و جور کرد
گفتم بفرمایید

یالا یالا

در اتاق باز شد من و سوسن ؛ هاج و واج چشمهامونو دوختیم به بابا
بابایی با پیژامه راه راه و زیرپیرهنی سفیدش وارد اتاق شد
سوسن خانوم ؛ خوش اومدید
سینی چایی رو گذاشت جلومون و رفت
چند ثانیه ای سکوت ؛ بر فضای اتاق حاکم شد
پاک آبروم جلوی سوسن رفت ؛ حالا بیاد و این حکایت رو پیش همکلاسیها تعریف کنه
چه خاکی به سرم بریزم
سوسن سکوت را شکست
خب مهساجون کجای مسئله بودیم
ساعت هفت عصر بابای سوسن اومده بود دنبالش
ازم خداحافظی کرد و زیر گوشم گفت عجب بابای با حالی داری
در اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به گریه
خوابم برده بود
با صدای مامان بیدار شدم
مهسا نمی آی شام
نه شما بخورید من میل ندارم
با بابام قهر کرده بودم
پس فردا مطابق قرار قبلیمون
سوسن اومد خونمون
تاق تاق
تاق تاق
دخترم مهسا براتون شربت آوردم بیام تووو
سوسن لبخند ملیحی زد و گفت حاج آقا بفرمایید
بر خلاف تصورم
بابایی با شلوار و پیرهنی اتو کرده ؛ شربت ها رو گذاشت جلومون
و کنارم نشست
دستمو گرفت وبا نگاه مهربانانه همیشگیش گفت
دخترم می دونم از دستم ناراحتی
ولی اینو بدان که این مسئله با پیژامه اومدن
قبلا با دوستت هماهنگ شده بود و این نقشه ای بود که میخواستم یه درس زندگی بهت بدم
دخترم
وقتی در جامعه ای زندگی می کنیم
نمی تونیم بگیم نوع و شکل لباس پوشیدنمون یه امر خصوصیه و به دیگرون مربوط نیس
من با پیژامه و زیر پیرهنی در فضای خونه خودم می تونم رفت و آمد کنم ولی نمی تونم بگم
چون با این لباسا راحتم و با اینا حال میکنم در فضای خارج خونه هم با همین لباسا بیام بیرون
اینو هم من و هم تو و هم اقشار جامعه یه چیز قبیح می دونن
تو هم نمی تونی با لباسایی که شاید دوس داشته باشی
ولی در نظر جامعه و فرهنگ خونوادگی ما یه امر قبیحیه به دلیل اینکه
الان این مد روزه و با این شکل و شمایل راحتم بیای بیرون
دخترم
تا حالا فکر کردی چرا جامعه سرمایه داری برای اکثر مردان کت و شلوار و جوراب و کراوات؛ تحفه آورده

و برای زنان شلوارک و زیر پیرهنی

دخترم نظام سرمایه داری میخواد که تو و امثال تو
به بهانه شیک پوشی و مدگرایی ؛ از آستین پیراهنتون بزنید و شلوار کوتاه بپوشید
تا با اینکار بتونه ریشه حیا و عفت را از جامعه بیرون کنه
با این وضع
روزی خواهد رسید که زنان جامعه ما از پوشیدن زیر شلواری و زیر پیراهنی در بیرون منزل ناراحت نشن
دخترم
همچنان که نمی پسندی من با لباس راحتی در جلوی انظار دیده نشم
تو هم به بهانه مد با زیر شلواری بیرون نرو
منظورم اینه که با لباس نامناسب ؛ چشم بسته در انظار عمومی حاضر نشو



کلمات کلیدی :

اینها کجا و ما کجا؟
نویسنده : samir
تاریخ : 92/5/28:: 10:12 صبح

«علی مسجدیان» از رزمنده گان پرسابقه ی لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت می کند:

اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهر کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره».

هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود. بلند بلند فریاد می زد: «خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»

اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.

آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»

به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.

آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد. سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟» حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت. زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. دو ساعت بعد، از همان مسیر برمی گشتیم، که دیدیم سه – چهر نفر دور چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت:« وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن. یه چیزی بیاد وسطشون، همه با هم تلف می شن. همون یکی بس نبود؟»

نزدیکشان ترمز زدم. یکی شان باند شد و گفت:«حسین آقا! جمعش کردیما» . حسین گفت:«چی چی رو جمع کردین؟» طرف گفت: «همه ی هیکلش شد همین یه گونی». فهمیدیم، جنازه ی همان شهید را می گوید که دوساعت قبل داخل نفربر سوخت. دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند. حسین آقا، از موتور پیاده شده و گفت: «جا بدید ما هم بشینیم، با هم بخونیم. ایشالا مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم».



کلمات کلیدی :

<   <<   56   57   58   59   60   >>   >