سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برتری دانشمند بر عابد، مانند برتری ماه شب چهارده بر دیگر ستارگان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

جهت اطلاع از تنظیمات و ویــــرایش این قالب اینجا را کلیک کنید.

.:: کلیک کنید ::.
تصویر گویای همه چیز است
نویسنده : samir
تاریخ : 92/8/13:: 9:19 عصر

افسران - بله به این میگن بدون شرح



کلمات کلیدی :

افسران - پـیـراهــن ســیـاه مـحـرّم بـیــاوریـد ...



کلمات کلیدی :

ما ملتِ گریه سیاسی هستیم
نویسنده : samir
تاریخ : 92/8/13:: 8:9 عصر

ائمه اطهار علیهم السّلام در صدر اسلام با برقراری این مراسم خواسته اند مبارزه با ظلم را زنده نگاه دارند و اجتماع مسلمانان را تحت پرچم الهی و تفکر توحیدی گرد آورند و حفظ نمایند.

در آن روزها حاکمان اموی و عباسی بر مسند قدرت بودند و امتی اندک پیرو ائمه علیهم السّلام.
ائمه اطهار علیهم السّلام برای رویارویی با چنین قدرتهای ستمگر، باید امت اندک را سازماندهی می کردند و بهترین وسیله برای جمع آوری امت و رساندن پیامها و تبلیغ، همین عزاداریها بود. امت شیعه نیز هر ساله با برپایی این مراسم، حضور خود را در صحنه های سیاسی، مذهبی اعلام داشته اند و می دارند. در همه حال، شعار امت مسلمان، فداکاری در میدان و تبلیغ در خارج میدان است.

حرکت دسته های عزاداری، در حقیقت، راهپیمایی با محتوای سیاسی است و نوحه خوانیها و سینه زنیها رمز پیروزی ماست. مجالس عزا، عامل هماهنگی میان امت مسلمان در برابر دشمنان است.

نمود ارزشگذاری دیگر مراسم عاشورا، گریه است. گریه در عزاداریها موجب برانگیختن ترس در ظالم است. این گریه ها، گریه بر مظلوم است، فریاد در مقابل ظالم است. گریه در این مجالس، مبارزه ای سیاسی، روانی و انسانی است. گریه بر شهید حفظ نهضت شیعه است. این گریه ها ملت را به مکتب اسلام و انهدام ظلم و تقویت مظلوم نزدیکتر می کند.

امام خمینی(ره) می فرمایند: «ما ملتِ گریه سیاسی هستیم، ما ملتی هستیم که با همین اشکها سیل جریان می دهیم و خرد می کنیم، سدهایی را که مقابل اسلام ایستاده است.



کلمات کلیدی :

افسران - خانواده ها حواسشان را جمع کنند ....

حجاب شاید معضل اصلی جامعه ما نباشه ولی یکی از مهمترین آن هست
معضلی که خیلی ها بجای این که بهترش کنند زدن خرابش کردند
نمی دونم این محیط دانشگاه چیه که یه عده چادری میرن توش حجابشون متحول میشه
تحولی که جامعه زیاد قبولش نداره
اما از همه گفتیم از عامل اصلی حجاب و بد حجابی نگفتیم
خانواده
خانواده یکی رکن های اصلی اجتماع است و خیلی مهم و تاثیرگذار
اما بعضی از این خانواده که چنان فشاری به فرزندانشون میارن که از همه چی زده میشن
متاسفانه عده ای از چادری های ما به علت فشار خانواده و عرف محیط شون به زور چادر می پوشند
دوستان بنده میگم همیشه ما ها میگم این خوبه و اون بده
هیچ وقت توضیح نمیدیم چرا فلان چیز بده یا خوبه
خب شما چه توقعی دارید؟
بهتر نیست خانواده ها بجای فشار مستقیم بر فرزندان شون از راه های غیر مستقیم مثل
پاسخ به پرسش های فرزندان شون در مورد چادر و پوشش اسلامی باشه؟
یه چیزی رک بگم اگه میخاین حرف تون به کرسی بنشینه فقط و فقط با منطق و آرامش برخورد کنید و صبور باشید
ان شا الله زمانی برسه که دیگه در مورد چنین مسائلی صحبت نکنیم


کلمات کلیدی :

افسران - آیا شرمن شایستگی مذاکره با ایران را دارد؟



کلمات کلیدی :

افسران - تصویری از گازگرفتن ماموران امنیتی! + عکس



کلمات کلیدی :

افسران - صحنه دلخراش گاز گرفته شدن دختر موسوی توسط ماموران حکومتی



کلمات کلیدی :

یک وقت‌هایی سنگینی مسئولیت در نبود همسرشان، آنها را دلتنگ و دلگیر می‌کرد؛ همسر سردار شهید «عبدالحسین برونسی» در خاطره‌ای، ماجرای دلگیری خود را و برخورد شهید برونسی را این گونه روایت می‌کند:

 

نزدیک ظهر بود که بچه همسایه آمد و گفت: «آقای برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار دارن» آن روز لوله‌های آب توی کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه‌ام کرده بود. پیش خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی‌تونم بیام!» بچه همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی به‌اش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقای برونسی بگو هر چی دلش می‌خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمی‌خواد بیاد!».

دم دمای غروب بود؛ آب تازه آمده بود و توی حیاط داشتم ظرف‌ها را می‌شستم. یک دفعه دیدم آمد. به روی خودم نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم. حتی سرم را بالا نگرفتم. جلو من، روی دو پایش نشست. خندید و گفت: «چرا اینقدر ناراحتی؟». هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می‌خوردم. مهربان‌تر از قبل گفت: «برای چی نیومدی پای تلفن؟ تو اصلاً می‌دونی من چرا زنگ زدم؟» باز چیزی نگفتم. گفت: «می‌خواستم چند روزی ببرمتون کاشمر».

تا این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمی‌دانم چرا دلخوری‌ام لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و کمتر نه. دیگر بچه‌ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می‌بوسیدشان و احوالپرسی می‌کرد. باهاشان هم رفت تو خانه. کارم که تمام شد، ظرف‌های شسته را برداشتم و رفتم تو. آمد طرفم، مهربان و خنده‌رو گفت: «من از صبح چیزی نخوردم، اگه یک غذایی  چیزی برام درست کنی بد نیست».

می‌خواست یخ ناراحتی‌ام را آب کند. من ولی حسابی زده بودم به سیم آخر! لام تا کام حرف نمی‌زدم. رفتم آشپزخانه. چند تا تخم مرغ شکستم. دخترم فاطمه، آن وقت‌ها شش، هفت سالش بود. صداش زدم و بلند گفتم: «بیا برای بابات غذا ببر» یکدفعه انگار طاقتش طاق شد. آمد آشپزخانه. گفت: «بابا دیگه چیزی نمی‌خواد». رفت طرف جا لباسی. ناراحت و دلخور ادامه داد: «حالا فاطمه برای بابا غذا بیاره؟!».

عباس و ابوالفضل را بغلش کرد. بقیه بچه‌ها را هم دنبالش راه انداخت. از خانه رفت بیرون. نمی‌خواستم کار به اینجا بکشد، ولی دیگر آب از سر گذشته بود. چند دقیقه گذشت. همه‌شان برگشتند. مادرم هم بود. شستم خبردار شد که رفته پیش او برای شکایت. آمدند تو. سریع رفتم اتاق دیگر، انگار بغض چندساله‌ام ترکید. یک دفعه زدم زیر گریه. کار از این خرابتر نمی‌توانست بشود که شد.

کمی بعد شنیدم به مادرم می‌گوید: «این حق داره خاله، هر چی هم که ناراحت بشه حق داره، اصلاً هم از دستش ناراحت نیستم. ولی خوب من چه کار کنم. نمی‌تونم دست از جبهه بردارم، من توی قیامت مسئولم». انگشت گذاشته بود روی نکته حساس. انگار خودم هم تازه فهمیده بودم که به خاطر جبهه رفتن زیاد او ناراحت هستم. مادرم گفت: «حالا شما بیا برویم توی اتاق که اصلاً با خودش صحبت کنی». آمدند. خودم را جمع و جور کردم. روبه‌روم نشست، گفت: «می‌خوام با شما صحبت کنم، خوب گوش بده ببین چی می‌گم».

سرم را بلند نکردم، اما گوشم با او بود. گفت: «هر مسلمونی می‌دونه که الان اسلام در خطره. من اگه بخوام جبهه نرم یا کم برم، فردای قیامت مسئولم. پس اینکه نخوام نرم جبهه، محال هست و نشدنی».

رو کرد به مادر، ادامه داد: «ببین خاله، من حاضرم که این خونه و اثاث و حتی کت تنم رو بگذارم برای دختر شما، اون وقت بچه‌هام رو بردارم و برم جبهه. ولی فقط به یک شرط، که دختر شما باید قولش رو به من بده».

ساکت شد. مادرم پرسید: «چه شرطی خاله جان؟» گفت: «روز محشر و روز قیامت، وقتی که حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله علیها) تشریف می‌آرن، بره پیش حضرت و بگه: من فقط به خاطر اینکه شوهرم می‌رفت جبهه و تو راه شما قدم می‌زد، ازش طلاق گرفتم و شوهرم بچه‌ها رو برداشت و رفت».



کلمات کلیدی :

یکی از دوستان شهید بابایی می گوید: در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد .

مطلب این بود : « دانشجو بابایی ساعت 2 نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خود دور کند.» من و بابایی هم اتاق بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود .رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن.

از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند . کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم .

او گفت در این وقت شب برای چه می‌دوی؟ گفتم : خوابم نمی‌آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم .گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم .

به او گفتم مسائلی در اطراف من می‌گذرد که گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند ودر دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف‌های من تا دقایقی می‌خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی‌توانستند رفتار مرا درک کنند. [1]

آقای قرائتی شهید بابایی را الگوی جوانان این دوره معرفی می کنند و تشویق می کنند خاطرات این شهید را بخوانند وی می گوید: خدا شهید بابایى را رحمت کند.

ایشان دانشجو بود و در آمریکا درس مى‏خواند. سیاست آمریکا این بود که یک بچه‏ى ایرانى را با یک بچه آمریکایى در یک اتاق بکنند.

مى‏گفتند: براى اینکه زبان انگلیسى را خوب یاد بگیرند، این کار را مى‏کنیم. اما هدفشان این بود که فرهنگ ایرانى پیروز نشود. یک روز یکى از دوستان شهید بابایى مى‏گفت: در اتاق شهید بابایى رفتم و دیدم که ایشان یک طناب بسته است و یک پارچه روى آن انداخته است.

گفتم: چرا طناب بسته‏اى؟ گفت: این آمریکایى به دیوار عکس‏هاى سکسى مى‏زند و شراب هم مى‏خورد. من هم نمى‏خواهم آن عکس‏ها را ببینم. ممکن است دیدن این عکس‏ها در روح من تأثیر بگذارد. من به خاطر همین با پارچه بین خودم و او را جدا کرده‏ام.



کلمات کلیدی :

افسران - شهید دیالمه : " جرم من آن است که حرف هایم را زودتر از زمان می زنم ... "



کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >