حتا یادم میآید که یکبار امام گفتند: اکبر جان، بیا شعار «درود بر آمریکا» را جایگزین #مرگ_بر_آمریکا کنیم. عرض کردم: آقا، من الان دارم خواب شما را میبینم یا بیدار هستم؟ امام فرمود: هر جور خودت راحتی، منتها یک جوری تعریف کن که کسی شک نکند. گفتم: چشم!
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ اخلاصش ما رو کشته بود و همه رو متحیر. یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!» فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟» - آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت،و واقعا ما را جا گذاشت.
به دنیا آمد تا دختر کسی شود... ازدواج کرد تا همدم کسی شود... بچه دار شد تا مادر کسی شود... برای همه کسی شد... اما خودش بی کس شد... یارب مارا به فاطمه زهرا ببخش وشعورمان را از ما مگیر...
ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را....
به گزارش سپهر آئین سیخونکچی: با شعار مرگ بر آمریکا موافق نبوده ایشان. یعنی میگوید کلاً با حرفهای تند موافق نبوده است. حرفی نیست، بالاخره آدمیزاد مختار است که با یکسری چیزها موافق باشد و با یکسری چیزها هم مخالف. از ما که کاری بر نمیآید. فقط میتوانیم دعا کنیم انشاالله هر کس با هر چیزی که موافق بوده است محشور شود! آمین.
اما امیدواریم هر کس که الان دارد خاطرات سی چهل سال پیشش را مینویسد سی چهل سال دیگر، خاطرات این روزهایشان را هم بنویسد، و احتمالا از سایر چیزهایی هم که موافقش نبوده بگوید. مثلاً:
*
من با شلوغ کاری موافق نبودم. به دخمل هم گفتم. موافق نبودم برود وسط معرکه. اما گفت گرسنهام، دلم قار و قور میکند. در یخچال هم چیزی نداشتیم. گفتم پس لااقل زنگ بزن ساندویچت را بیاورند دم در! قبول نکرد، گفت من دودی و تنوری دوست دارم، باید خودم آنجا باشم بگویم حرارتش چقدر باشد، میترسم درست نپزد!
*
من با ریختن در خیابان موافق نبودم. اما عیال است دیگر! وقتی که گفت دیگر نمیشد کاریش کرد. خدا لعنت کند آنها را که روی پله از عیال آدم سوال میپرسند...
*
من با پولشویی موافق نبودم. به او هم گفتم. گفتم پول به اندازه کافی هست، اگر کثیف شد بریز دور، تمیزش را بردار! گفت مگر نشنیدی النزافت من العیمان! گفتم برو همان پولت را بشور نمیخواهد برای من حدیث بخوانی!
*
من با جنگ موافق نبودم. باعث شد از بچههایم دور بیفتم. شاید اگر جنگ نبود همینجا درس میخواندند!
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرفها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکرد. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلا این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
ما را نبی«قبیله ی سلمان» خطاب کرد روی غرور و غیرت ما هم حساب کرد از ما بترس،طایفه ای پر اراده ایم ما مثل کوه پشت علی ایستاده ایم از اما بترس،شیعه ی سرسخت حیدریم جان برکف ان جبهه ی فتوای رهبریم از جمعه ای بترس که روز سوارهاست پشت سر امام زمان ذوالفقارهاست از جمعه ای بترس،که دنیا به کام ماست
منابع متعدد حکایت از وجود ازدواج با محارم میان زرتشتیان در برهه ای از زمان دارد. پیش از بیان منابع، سخن سعید نفیسی را می آوریم: «چیزی که از اسناد آن زمان حتماً به دست می آید و با همه هیاهوی جاهلانه که اخیراً کرده اند از بدیهیات مسلّم تمدن آن زمان است این است که نکاح نزدیکان و محارم و زناشویی در میان اقارب درجه اول حتماً معمول بوده است.» (تاریخ اجتماعی ایران، ج 2، ص 35) * شواهد تاریخی یک) فردوسی در شاهنامه قضیه ی ازدواج بهمن با دخترش همای چهرزاد را نقل کرده است. دو) یعقوبی ـ مورخ قرن سوم هجری ـ که خود ایرانی است می گوید: ایرانیان با مادران و خواهران و دختران خود ازدواج می کردند. (تاریخ یعقوبی، ج 1، ص 152) سه) شخصی نزد امام صادق(ع) یک مجوسی را به خاطر اینکه مادرش دختر پدرش است، ولدالزنا خواند. امام او را به خاطر اینکه این عمل مجوسیان برطبق دینشان است، آن شخص را مذمت کرد. (کافی، ج 7، ص 240، ح 3؛ تهذیب الاحکام، ج 10، ص 75) چهار) در روایتی از امام علی(ع) آمده است که در شریعت پیامبر مجوسیان، ازدواج با محارم جایز نبوده است اما یکی از پادشاهان آنها این سنت غلط را مشروع جلوه داد و پس از آن میان آنها مرسوم شد. (توحید صدوق، ص 306 و وسائل الشیعه، ج 3، ص 46) پنج) شیخ طوسی (م 460 ق) در مسائل مربوط به میراث مجوسی مباحثی را مطرح می کند که ازدواج آنها با محارم در آن زمان را نشان می دهد. مثلا مطرح می کند که اگر وارث مجوسی، هم مادر متوفی و هم خواهر او باشد، حکم ارث او چه می شود. یعنی میت نتیجه ی ازدواج پدر با دخترش است. (خلاف، ج 2، بخش فرائض، مسئله های 119 تا 123) شش) وقتی که امام سجاد(ع) توضیح داد که حضرت آدم، هابیل را به ازدواج خواهر قابیل، و قابیل را به ازدواج خواهر هابیل در آورد، شخصی اعتراض کرد که: این کار را امروزه زرتشتی ها انجام می دهند. امام فرمود: زرتشتی ها این کار را بعد از تحریم، انجام دادند. (احتجاج: ج 2 ص 143 ح 180، بحارالأنوار: ج 11 ص 226 ح 4) به منظور آگاهی بیشتر از ازدواج زرتشتیان با محارم در اوایل ظهور اسلام و پیش از آن به کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران، نوشته ی شهید مطهری، چاپ شانزدهم، ص 292 ـ 298 مراجعه شود.