من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه... چه شکلی!داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه!گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است. گفت:
آخر ما حزب اللهی هستیم. گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیکرد. گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام نمیکنی؟ گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. میترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد. گفتم: دل علی میلرزد، تو خاطرت جمع است. بعضیها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهیتر میدانند. بعضی خودشان را از مراجع تقلید حسینی تر میدانند.
سراسیمه وارد شد..گریه میکرد و میگفت:من از چه کسی باید عذر خواهی کنم؟به چه کسی باید بگم منو ببخشه؟ میگفت:من مخالف تدفین شهدای گمنام در این محل بودم و اعتقاد داشتم با آمدن این شهدا به نزدیکی منزل ما اینجا قبرستان میشود و قیمت خانه های ما پایین می آید... پسر 12ساله من مبتلا به بیماری شدید پا درد بود به نحوی که قادر به راه رفتن نبود...دیشب در رویای صادقه شخصی را دیدم که به من گفت:اگرچه شما نمی خواستی ما همسایه شما شویم ..اما حالا که همسایه شدیم حق همسایگی را به جا می آوریم...برای شفای پسرت رو به قبله بایست و سه مرتبه بگو الحمدلله... با گریه از خواب پریدم...ذکر را گفتم...پسرم شفا گرفت...حالا آمده ام عذر خواهی کنم....