من میخواستم دبیرستان بروم، اما پدرم میگفت: آخوند بشوم. رفتم دبیرستان و یک روز توسط بقیه بچهها کتک خوردم. چهار دست و پا خودم را به خانه رساندم، پدرم از من پرسید: محسن چرا چشمت کبود است، گفتم: در دبیرستان کتک خوردم آن وقت گفت: محسن آخوند میشی با ذوق گفتم: آره. من با زور کتک آخوند شدم و همیشه میگویم خدا بیامرزد پدر آنهایی که من را کتک زدند. ما نمیدانیم نفعمان کجاست، باید بگویم خدایا آنچه را خیر ماست به ما بده...