موضوع انشاء: آخرش می خواهید چه کاره شوید؟ اگرچه موضوع بسی تکراری است و به قول امروزی ها نوستالژیک، اما در عصر جدید، جواب ها قدری متفاوت شده. وقتی هنوز پشت لب مان سبز نشده بود، تا می پرسیدند، در جوابی از پیش آماده می گفتیم، دکتر، مهندس راه و ساختمان، خلبان و یا معلم. در سال های بعد همه دوست داشتند فوتبالیست شوند. آن زمانی که شیر نفت رفت سمت هیاهوی چمن سبز و لنز دوربین ها فوکوس کردند بر ساق هایی آن هم از جنس بی کیفیت. اما الان زمانه عوض شده. منحنی نرخ تغییرات روزانه جای دلار هفت تومانی را گرفته و سکه عکس امام جای خاطرات صاحب عکس. پدرم خستهی راه، آهی کشید و گفت مهندس راه و ساختمان شو (همون عمران خودمان). سری تو سرها درآر. گفتم این دور و زمونه با قطاری از فارغ التحصیل های دولتی و غیرانتفاعی و آزاد و پردیس و ... همه مهندس شدند. تازه اونایی که دانشگاه نرفتن هم وقتی پشت میز می نشینند بهشون می گن مهندس. خیلی پشت میز بنشینند میشوند دکتر. اگه یکم وجدان درد بگیرند، هستند دانشگاه های بریتانیای کبیر و صغیر و آذربایگان و مالزی و فیلیپین. راستی تاجیکستان رو یادم رفت. نه زبان می خواد و نه سواد. گیرم مهندس بشم و در این وانفسای کار و گرفتن پروژه، میز ما که زیر نداره و خر ما دم. ساختمان همسایه میفته توو گود و گردن من مهندس، از مو باریک تر. لذا عرض کردم من نمی خواهم مهندس شوم. مادرم دستی به زانو داشت و می گفت پسرم دکتر شو (همون پزشک خودمان). یار مریض شو و غمخوار. گفتم عزیزتر از جانم، هفت سال درس و بعدش تخصص و طرح. چه کنم با خرج این همه سال. می خواهم زودتر فارغ شوم از تحصیل. از سرباری. از دست درازی سوی پدر. دکتر مطب می خواهد. هزینه دارد. صبر می خواهد که من ندارم. تازه من سر و سری با رئیس داروخانه ندارم. تاب نوشتن نسخه بلند و بالا ندارم. آخر منِ رقیقُ القلب را چه به این کارها. لذا عرض کردم من نمی خواهم دکتر شوم. خواهرم می گفت معلمی شغل انبیاست. یک معلم مهربان و باسواد. گفتم مسافرکش، رمقی ندارد برای نبوت. با دستمزد حداقلی و اضافه کارهای معوقه و تن رنجور، فقط انبیا تاب تدریس می آورند ولاغیر. سلسله نبوت که تمام شده و بنده شرمنده خواهر. لذا عرض کردم من نمی خواهم معلم شوم. برای فوتبالیست شدن یا باید جنست از مس باشد یا رفیق علی و باند عمو. رفتم تست دادم. گفتند از جنس روی هم نیستی. لذا عرض کردم من نمی خواهم (صریح بگویم نمی توانم) فوتبالیست شوم. در دوره ای که خلبان ها سقوط می کنند و یا می روند سراغ بلدیه، چه کاریست خلبان شدن. لذا عرض کردم من نمی خواهم خلبان شوم. پس از سال ها واکاوی در مشاغل و مناصب مختلف و سنجیدن توانایی ها و دارایی ها و ارتباطات، شغل مناسب خود را پیدا کردم. دیدم چه شغلی بهتر از ابوالمشاغل. در یکی از این بسترهای پرش، به ستاد یک متشخص رفته و مثل بلبل و صد البته بهتر از بلبل، چهچه میزنم. روحی فداک. من تو را غش. کجا بودی گمگشته سال سی. به مدد دوستان بخت یار شود و یار خوشبخت. البته به دوستان توصیه می کنم اگر ریسک پذیر نیستند، می توانند همزمان در چند ستاد پشتک بزنند. آبگوشتش گوشت نداشت، لااقل آب دارد. لذا عرض کردم من می خواهم یک ابوالمشاغل شوم. این بود انشاء من. خرج که از کیسه مهمان بود ........... ........... شدن آسان بود