عادتش بود؛ هرموقع مینی خنثی می کرد ذکرش این بود: گوگوری مگوری... بیا بغل عمو!!
بار آخرم همین طور؛ درارتفاعات دوپازای شهر سردشت؛خودش هم پای به پای بچه ها آمده بود برای زدن معبر در میدان مین. به خاطر مجروحیت پایش خم نمی شد؛ از کمر دولا می شد، انگشتانش را می انداخت لای شاخک های مین والمری، می چرخاند و چاشنی را در می آورد و می گفت : گوگوری مگوری بیا بغل عمو!! صدای گوگوری گفتنش همه را می خنداند! بار آخر هم همین طور؛ رفت سراغ خنثی کردن مینی دیگر؛ شاخک ها را چرخاند و شروع کرد به گفتن... - گوگوری مگو... گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمه فلزی، آتش و انفجار همه جا را پر کرد. منتظر بودم تا حاجی بقیه حرفش را بزند دود غلیظ و سیاه که خوابید، چشمم به حاج محسن دین شعاری، فرمانده گردان تخریب، با آن ریش بلند حنایی رنگ افتاد. اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند...