سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ چون خبر غارت بردن یاران معاویه را بر أنبار شنید خود پیاده به راه افتاد تا به نخیله رسید . مردم در نخیله بدو پیوستند و گفتند اى امیر مؤمنان ما کار آنان را کفایت مى‏کنیم . امام فرمود : ] شما از عهده کار خود بر نمى‏آیید چگونه کار دیگرى را برایم کفایت مى‏نمایید ؟ اگر پیش از من رعیت از ستم فرمانروایان مى‏نالید ، امروز من از ستم رعیت خود مى‏نالم . گویى من پیروم و آنان پیشوا ، من محکومم و آنها فرمانروا . [ چون امام این سخن را ضمن گفتارى درازى فرمود که گزیده آن را در خطبه‏ها آوردم ، دو مرد از یاران وى نزد او آمدند ، یکى از آن دو گفت : من جز خودم و برادرم را در اختیار ندارم ، اى امیر مؤمنان فرمان ده تا انجام دهم امام فرمود : ] شما کجا و آنچه من مى‏خواهم کجا ؟ [نهج البلاغه]

جهت اطلاع از تنظیمات و ویــــرایش این قالب اینجا را کلیک کنید.

.:: کلیک کنید ::.
آیا صاحب تصویر را می شناسید؟
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/2:: 11:10 عصر
افسران - روزی که ریش آیت‌الله خامنه‌ای را تراشیدند ...

شنیده شده بود که ریش روحانیون را در زندان می‌تراشند. از بیرجند که راه افتاده بودند این فکر رهایش نمی‌کرد گاه موهای نه چندان پرپشت خود را می‌کشید تا به دردی که با کشاندن تیغ بر صورتش برمی‌خواست، عادت کند.«وحشت عظیمی از آن آنچه در بیرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشیدن ریش، خشکِ خشک.. منتظرش بودم

و آن لحظه از راه رسید و در انباری سابق باز شد. آرایشگر یک گروهبان در چهارچوب در ظاهر شدند. یک صندلی هم با خود آورده بودند. به او اشاره کردند که بیاید و روی صندلی بنشیند. شنیده بود بعضی روحانیون هنگام تراشیدن ریش مقاومت کرده‌اند. شاید حضور گروهبان برای مقابله با این مقاومت ها بود.«مقاومتی نداشتم و نکردم. آماده بودم. چون می دانستم فایده ای ندارد. دست و پای من را می‌گیرند و بعد مقداری کتک می‌زنند و بعد آن کاری که نباید بشود… خواهد شد».

نشست. منتظر بود دست آرایشگر بالا بیاید و لبه تیغ را روی صورت او مماس کند ناگهان دید آن چه روی صورت او به راه افتاده دستگاه مو زن است. تمام نگرانیها و انتظارهای موحش غیب شان زد. «این قدر خوشحال شده بودم… که بی اختیار با این سلمانی و آن گروهبان مرتب بنا کردم حرف زدن و خندیدن… تعجب می‌کردند اینها که من چه طور آخوندی هستم که دارند ریشم را کوتاه می‌‍کنم و من این قدر خوشحالم…{تمام که شد} به او گفتم استاد این آینه را بده چانه ی خودم را چند سال است ندیده‌ام… خنده اش گرفت. آینه اش را داد. بنا کردم به صورتم نگاه کردن. دیدم بله؛ آدم مثل این که خودش را درست نمی‌شناسد.»

… هنگام برگشت آن افسر عبوس آقای خامنه ای را دید و با زبان تمسخر از فاصله ای که دور هم بود صدا بلند کرد:«آشیخ! ریش‌ات را زدند من هم با همان صدای بلند گفتم: بله و با خنده ادامه دادم الحمدالله مدت‌ها بود چانه ام را ندیده بودم که دیدم… احساس کردم من هیچ ناراحتی ندارم. شاید تعجب کرد. دلش می خواست که من ناراحت و متاسف و غمگین بودم که نبودم



کلمات کلیدی :