مهدی (باکری) گفته بود: این ماشین باید برود برسد به جبهه. کار دارم به خدا. راننده گفته بود: عجله هم حتما داری؟ مهدی گفته بود:خب آره. راننده گفته بود:ولی طبق قانون همین جا من الان موظفم به کار شخصی خودم برسم. کار شخصی ام هم این است که بنشینم لباس هایم را بشویم مفهوم است؟ مهدی مانده بود چی کار کند و چی بگوید که گفته بود: پس بیا تقسیم کار کنیم. من لباس تو را می شویم، تو هم ماشین مرا درست کن. راننده گفته بود: این شد حرف حساب. زود دست به کار شو تا حاجیت هم بلند شود چراغ ماشینت را روشن کند. مهدی می توانست به او دستور بدهد یا بگوید کی هست و از کجا آمده و چرا عجله دارد، اما نشست با او شد و مثل او شد تا چیزی از خودش کم نشود.برای همین کارهایش بود که در دل همه جا داشت.
_بعد از عملیات و هر بار که قرار بود برویم جماران خدمت امام(ره) دوباره تجدید وضو می کرد.یعنی آداب احترام را به جا می آورد. چون حضور خودش در جبهه را به عشق حضور امام(ره) در جماران می دانست. نگرانی اش زمانی نمود پیدا می کرد که نمی دانست باید چی کار کند تا رضایت امام(ره) جلب شود.اگر فقط یک اشاره می شد که فلان کار مورد نظر امام(ره) هست تمام کارهایش را کنار می گذاشت تا به آن کار مورد نظر برسد.
_ مهدی و حمید (باکری) از کشتن نفرت داشتند. هدف آن ها پیروزی بر عراقی ها بود نه بر افرادشان.من ندیدم از کشتن کسی خوشحال بشوند...چیزی که باعث شده بود اسلحه دست بگیرند فقط اسلحه دشمن بود.تمام طراحی های جنگی آن ها طوری بود که دشمن دور زده شود یا بیفتد توی محاصره و مجبور به تسلیم شود.